حافظ
مجو درستیِ عهد از جهانِ سست نهاد
که این عجوز عروسِ هزارداماد است
مجو درستیِ عهد از جهانِ سست نهاد
که این عجوز عروسِ هزارداماد است
مرا به کارِ جهان هرگز التفات نبود
رخِ تو در نظرِ من چنین خوشش آراست
گل در بر و مِی در کف و معشوق به کام است
سلطانِ جهانم به چنین روز غلام است
عرضه کردم دو جهان بر دلِ کارافتاده
به جز از عشقِ تو باقی همه فانی دانست
خاکِ رهِ آن یارِ سفرکرده بیارید
تا چشمِ جهانبین کنمش جای اقامت
خسروان قبلهی حاجات جهانند ولی
سببش بندگیِ حضرتِ درویشان است
حُسنت به اتفاقِ ملاحت جهان گرفت
آری به اتفاق جهان میتوان گرفت
جان بی جمالِ جانان میلِ جهان ندارد
هر کس که این ندارد حقّا که آن ندارد
یک دمه دیدار دوست ، هر دو جهانش بهاست
همه غمهای جهان هیچ اثر می نکند
در من از بس که به دیدارِ عزیزت شادم