حافظ
هر گَه که دل به عشق دهی خوش دمی بوَد
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
هر گَه که دل به عشق دهی خوش دمی بوَد
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
نیست در شهر نگاری که دلِ ما ببرد
مباش بی مِی و مطرب که زیرِ طاقِ سپهر
بدین ترانه غم از دل بِدر توانی کرد
می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانهی خویش
من به مردی وفا نمودم و او
پشت پا زد به عشق و امیدم
هر چه دادم به او حلالش باد
غیر از آن دل که مفت بخشیدم
لبم با بوسهی شیرینیش از تو
تنم با بوی عطرآگینش از تو
نگاهم با شررهای نهانش
دلم با نالهی خونینش از تو
گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم
چون سخت بود در دلِ سنگش اثر نکرد
فغان کاین لولیانِ شوخِ شیرینکارِ شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل ، که تُرکان خوانِ یغما را
عشقبازی را تحمّل باید ای دل ، پای دار
عرضه کردم دو جهان بر دلِ کارافتاده
به جز از عشقِ تو باقی همه فانی دانست