حافظ
نازپرورد تنعّم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوهی رندانِ بلاکش باشد
نازپرورد تنعّم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوهی رندانِ بلاکش باشد
فریاد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
فردا اگر ز راه نمی آمد
من تا ابد کنار تو می ماندم
من تا ابد ترانه ی عشقم را
در آفتاب عشق تو می خواندم
صلاحِ کار کجا و منِ خراب کجا؟
ببین تفاوتِ رَه کز کجاست تا به کجا
راهیاست راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست
دل در هوسِ روی تو ای مونسِ جان
خاکِ راهیست که در دستِ نسیم افتادهست
خاکِ رهِ آن یارِ سفرکرده بیارید
تا چشمِ جهانبین کنمش جای اقامت
تو را افسون چشمانم ز ره برده است و می دانم
که سر تا پا به سوز خواهشی بیمار می سوزی
دروغ است این اگر، پس آن دو چشم رازگویت را
چرا هر لحظه بر چشم من دیوانه می دوزی
آن تُرکِ پریچهره که دوش از برِ ما رفت
آیا چه خطا دید که از راهِ خطا رفت
میآمدی و سینه برافروخته بودی
زان عشق که عمری به دل اندوخته بودی
میخواستم از حال بپرسم که همان دم
راهِ نفسم بسته ، لبم دوخته بودی