حافظ
نسبتِ دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد
نسبتِ دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد
میرِ من خوش میروی کاندر سر و پا میرَمَت
خوش خرامان شو که پیشِ قدّ رعنا میرَمَت
منشین غافل و سنگین و خموش
زنی امشب ز تو می جوید کام
در تمنای تن و آغوشی است
تا نهد پای هوس بر سر نام
گفت آن یار کزو گشت سرِ دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد
که مِی با دیگری خوردهست و با ما سَر گران دارد
سر و زر و دل و جانم فدایِ آن یاری
که حقّ صحبتِ مهر و وفا نگه دارد
سر ز مستی برنگیرد تا به صبحِ روزِ حشر
هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جامِ دوست
در زلفِ چون کَمَندش ای دل مپیچ کآنجا
سرها بریده بینی بی جُرم و بی جنایت
دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت
امروز تا چه گوید و بازش چه در سر است
دانی از زندگی چه می خواهم؟
من تو باشم، تو پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو، بار دیگر تو