سیمین بهبهانی
بر سینه کوه از حسرت ، در دل ستوه از حسرت
تنهاییِ من با من ، تنهای دیگر با او
بر سینه کوه از حسرت ، در دل ستوه از حسرت
تنهاییِ من با من ، تنهای دیگر با او
بید را بگو که بلرزد باد را بگو که بتازد
ننگ بید و باد مبادم کاجِ استوارِ بلندم
به اعجازِ یک نگه دلت رام اگر نشد
سرانجام چاره را به سحرِ سخن کنم
به پا برهنهی بر دوش بسته بارِ امید
خبر دهید که آن سرزمینِ دور کجاست
بازگو ، ای به کنارِ دگری خفتهی من
چه کند با غمِ تو این دلِ آشفتهی من
بود عمری به دلم با تو که تنها بنشینم
کامم اکنون که برآمد ، بنشین تا بنشینم
به عشقت خو چنان کردم که خواهم از خدا هر دم
که سرکشتر شود این شعله و در جانم آویزد
بعد از این ساختهام با نی و چنگ و مِی و ساقی
بی تو من دامنِ این چار به ناچار گرفتم
با آن همه دلداده دلش بسته ی ما شد
ای من به فدای دلِ دیوانه پسندش
به خنده گفتی : «اگر جز تو را عزیز بدارم
مرا عزیز بداری؟» به گریه گفتم … آری