حافظ
نسبتِ دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد
نسبتِ دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد
میرِ من خوش میروی کاندر سر و پا میرَمَت
خوش خرامان شو که پیشِ قدّ رعنا میرَمَت
منشین غافل و سنگین و خموش
زنی امشب ز تو می جوید کام
در تمنای تن و آغوشی است
تا نهد پای هوس بر سر نام
من به مردی وفا نمودم و او
پشت پا زد به عشق و امیدم
هر چه دادم به او حلالش باد
غیر از آن دل که مفت بخشیدم
من که پشت پا زدم به هر چه هست و نیست
تا که کام او ز عشق خود روا کنم
لعنت خدا به من اگر به جز جفا
زین سپس به عاشقان باوفا کنم
در پاش فتادهام به زاری
آیا بوَد آن که دست گیرد
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشتهات به دو دستِ دعا نگه دارد
دانی از زندگی چه می خواهم؟
من تو باشم، تو پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو، بار دیگر تو
خوش خرامان میروی چشم بد از روی تو دور
دارم اندر سر خیالِ آن که در پا میرَمَت
تا دامنِ کفن نکشم زیرِ پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت