حافظ
هر گَه که دل به عشق دهی خوش دمی بوَد
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
هر گَه که دل به عشق دهی خوش دمی بوَد
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
هر سرِ مویِ مرا با تو هزاران کار است
ما کجائیم و ملامتگرِ بیکار کجاست
همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی مانَد آن رازی کزو سازند محفلها
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن دِرَوَد عاقبتِ کار که کِشت
مرا به کارِ جهان هرگز التفات نبود
رخِ تو در نظرِ من چنین خوشش آراست
غلامِ همّتِ آن نازنینم
که کارِ خیر بی روی و ریا کرد
صلاحِ کار کجا و منِ خراب کجا؟
ببین تفاوتِ رَه کز کجاست تا به کجا
دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت
عمری است که عمرم همه در کار دعا رفت
دارم عجب ز نقشِ خیالش که چون نرفت
از دیدهام که دم به دمش کار شست و شوست
خدا چو صورتِ ابروی دلگشای تو بست
گشادِ کارِ من اندر کرشمه های تو بست